نام رمان:ببار بارون
نویسنده : fereshteh27
ژانر : هیجانی , اجتماعی , عاشقانه
بدون اینکه حتی پلک بزنم به تصویر خودم تو آینه خیره شدم..
به تصویر دختری که ظاهر ارومش می تونست نشانگر غمی باشه که مدت هاست تو دلش جای گرفته..
چشمای غم زده م رو بستم..نمی خوام شاهد تصویر درون آینه باشم..اون من نیستم..می خوام که نباشم..
اما
حقیقت نداره..من همینی ام که آینه بهم نشون میده..یه دختر بی پناه..دختری
که تو اغوش غم محو شده و سیاهی بر بخت و اقبالش سایه انداخته..
بغض داشتم..چشمام بارونی بود..بازشون کردم..یک قطره اشک بی اراده به روی گونه م چکید..
حس
تنهایی اراده م رو ازم گرفته بود..با اینکه اطرافم پر بود از ادم هایی که
به ظاهر بهم نزدیک بودن ولی باز هم احساس تهی بودن می کردم..اینکه تنهام و
کسی رو ندارم تا پناهم باشه..
نسترن درست می گفت..تا وقتی اراده ای
از خودم نداشته باشم اوضاعم هیچ تغییری نخواهد کرد..هیچ چیز دست من
نبود..این روزگار تلخ با بی رحمی ِ هر چه تمام تر زنجیرش رو به ناحق به دست
و پام بسته بود..
تقه ای به در خورد..با سر انگشت اشکام و پاک
کردم..در باز شد..نسترن لبخند بر لب وارد اتاق شد ولی با دیدن چهره ی درهم و
گرفته م خیلی زود لبخند از روی لب هاش محو شد..
— تو که هنوز نشستی..دختر پاشو تا مامان قشقرق به پا نکرده..