خلاصه:
چی باید جوابشو میدادم روبروی من توی چشم من نگاه کرد و گفت دیگه نمیخوامت اونقدر محکم و رک گفت که یخ کردم خب باید میرفتم دیگه برام راهی نزاشته بود هربارکه کار به اینجا میکشید
میگفتم بزار یه روز که گذشت بهش زنگ میزنم براش توضیح میدم اما اینبار
جوری گفت نمیخوامت که احساس کردم درونم چیزی مثل شکستن شیشه مثل خورد شدن
یه ظرف کریستال قدیمی از گنجه مادر بزرگ مهربونم صدا کرد
صدایی که حالا منو اونقدر حیرون کرد اونقدر حیرون کرد که وایستادم نه رو پاهام رو حرفم حرفی که سالها پیش بهش قول داده بودم ..پایان خوش
قسمتی از داستان
چمدون رو که برداشتم وبه طرف حیاط حرکت کردم ، یک بار دیگه نگاهی به خونه انداختم شاید میخواستم توی قاب چشم هام
این خونه این حیاط این حوض همینجور پرنگ واضح با من بمونه ،همینجور با خاطراتش با تلخی هاش با شیرینی هاش ..
اما بوق ممتد ماشین آژانس منو به خودم آورد از خونه بیرون آمدم چمدون و خودم رو عقب صندلی ماشین انداختم.
ــ بریم آقا؟
ــ بله بریم
ــ ساعت چند پروازتون هست؟
ــ وقت هست یه ۳ ساعتی وقت داریم
ــ حالا کجا به سلامتی؟سفرکاریه؟
ــ چه فرق می کنه کجا؟ نخیر کاری نیست اجباریه
ــ اجباری؟ خنده ای کرد وادامه داد آقا جون اجباری قدیم به سربازی می گفتن بعدشم چه اجباری خوبیه کاش ماهم اجباری میرفتیم
آخه مید ونی من سربازی کرمانشاه بودم…
راننده همینطور حرف می زدو من به اطرافم نگاه میکردم و کوچه و خیابونها به سرعت ازکنارمون رد میشدن
تعداد صفحات:۳۲۵صفحه پرنیان،۷۵صفحه پی دی اف