نویسنده:safa9443
ساخت:فرزانه
بخشی از رمان چیزهایی هم هست:
- هیچی نگو یلدا، هیچی. می دونی داری چی کار می کنی؟ داری خیانت می کنی، داری به
شوهرت خیانت می کنی. چیه؟ چه انتظاری داری؟ چی می خوای بگی؟ دوستش نداری؟
باشه قبول، ولی دیگه مهم نیست، همه چی تموم شده، می فهمی؟ یه روزی دوست داشتم،
عاشقت بودم، دیوونه ات بودم، اما تو چی کار کردی؟ ازدواج کردی. تموم شد یلدا.
دو قدم عقب رفت.
- قرار نیست همه چی این طوری بمونه، فقط چند هفته یا چند ماه.
- که چی بشه؟ که ازش جدا شی؟ که یه زن مطلقه بشی و بعد من دست مامانم و بگیرم و
هِلک هِلک بیام خواستگاریت و بعد همه چیز به خوبی و خوشی تموم بشه؟ من نیستم یلدا.
تموم شد.
خشکم زده بود. راست می گفت. همه حرف هایش درست بود. من واقعا با ایلیا ازدواج کرده بودم،
نه با سیاوش. من قرار بود از ایلیا طلاق بگیرم و بعد می شدم یک زن مطلقه. آن وقت چه انتظاری
داشتم؟ انتظار داشتم که با سیاوش ازدواج کنم؟ حتی اگر برای سیاوش مهم نبود که نام مرد
دیگری در شناسنامه ام است، چطور می خواست مادرش را راضی کند؟
دو قدم به عقب برداشتم. سوار شدم و رفتم. فقط رفتم. کجا؟ نمی دانم. چرا؟ نمی دانم.
نمی توانستم درست ببینم. خیسی صورتم را احساس می کردم. داشتم گریه می کردم.
عاشق سیاوش نبودم. در این مورد شکی نداشتم، ولی دوستش داشتم. در کنارش حس
خوبی داشتم. لبخند می زدم و می خندیدم. مهم نبود گاهی بد اخلاقی می کرد و آن قدر
ثروتمند نبود که برایم یک عروسک زیبا، درست شبیه چیزی که سوارش بودم را بخرد.
نمی فهمیدم چرا؟ چرا همه چیز عوض شد؟ چرا نگفتم نه؟ چرا؟