نویسنده:اریانا۷۲
قسمتی از این رمان زیبا:
مونده بودم چیکار کنم انگار اون روز باید ضایع میشدم داشتم بال بال میزدم که سایه گفت :اومد و به
ماشین نوک مدادی شاهین اشاره کرد
دهنم باز موند خواستم زودتر برم سوار ماشین شم که خاله پرسید :کی اومد بهزاده ؟
سایه:نه بابا شوهرشه یه شوهر غیرتی هم داره ...ولی خب واقعا خوش برو روه
میخواستم یه جوری دهن سایه رو ببندم ولی تا چشم بهم زدم شاهینو روبروم دیدم کامران کاملا رنگ به
رنگ شد و رو به من گفت :چرا به من نگفتی ازدواج کردی
درحالیکه چشم نداشتم تو روش نگاه کنم و از فرط خجالت زمینو نگاه میکردم گفتم :اخه بحثش پیش
نیومد شاهین دیگه کاملا پیش روی ما بود و با سایه سلام و علیک کرد و بعد به سایه گفت:سایه جون
معرفی نمیکنی؟
سایه:چرا که نه
و بعد با اشتیاق شاهینو به خاله وکامران وبرعکس معرفی کرد منم دیگه سرمو از روی زمین بلند نکردم
کامران با عصبانیتی مشهود گفت:مامان دیگه بریم ...دیر وفته
خاله که گرم صحبت با شاهین شده بود به نشانه تاکید :سر تکان داد و دوباره مشغول حرف زدن شد
نمیدونم تا خونه چجوری اومدم همه چی داشت ازارم میداد به محض اینکه رسیدم کفشامو به طرفی
پرت کردمرفتم تو اتاق و درو هم قفل کردم :لعنت به تو شاهین