دانلود رمان پانتی بنتی(جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)

نویسنده:ژیلا

قسمتی از این رمان زیبا:

 پانتی حالت نگاه خاص فرام رو ، درک نکرد ... تا بحال تو موقعیتی اینچنینی ، قرار نگرفته بود ... تا حالا ،

با ‏حضور مرد خونه ، موقعیت پذیرایی از شخص بزرگی رو ، از سر نگذرونده بود ... ولی خوب بلد بود که

‏اینجور مواقع ، باید مث یه زن مطیع و خوش اخلاق ، لبخندی به لب بنشونه و با خوش خلقی و امتنان ، ‏

چشم به پذیرایی مرد بدوزه ... اینو بارها و بارها ، وقت پذیرایی غزاله از مهمونها ، خوب یاد گرفته بود ... ‏

آداب و رسوم میزبانی ، یکی از مهمترین آداب و رسومی بود که پانتی بهش عقیده داشت و سعی میکرد

به ‏بهترین حالت ممکن حفظش کنه ... فرام با همون فنجون اول ، به فرهاد سراپا ایستاده ، خیره شد و

فنجون ‏رو تکونی داد و این یعنی دیگه میلی به نوشیدن قهوه نداره ... ‏

فرهاد دله رو به سینی برگردوند و اینبار پانتی ، دو فنجون قهوه ، تو فنجونهای دسته دار ، برای خودش و

فرهاد ‏ریخت و یکی رو روی عسلی ، کنار دست فرهاد گذاشت و دیگری رو روی عسلی مبلی که جایگاه

خودش ‏بود ... دله و سینی رو به آشپزخونه برگردوند و کافی میت با قاشق و شکر ریزی برای فرهاد

برگردوند ... ‏فرام باز هم به پانتی خیره بود ... ‏

پانتی ، اینبار خوب معنی نگاه خیره فرام رو درک کرد ... اون برای فرهاد ، بعنوان یه مرد خانواده ، با ‏ظرافت

، احترامی در خور و شایسته قائل نشده بود ... ‏

پانتی ، باز هم به طرف آشپزخونه حرکت کرد تا باز هم چیزی برای پذیرایی از فرام بیاره ... فرام اینبار

خیلی ‏رسا صداش کرد : « پانتی خانوم ... تشریف بیارین ، لطفا »‏

پانتی هول کرد ... لحظه حساس زندگیش ، سر رسیده بود ... موهایی که از گیره ساده سرش رها شده

بودن ‏رو ، با حرکتی به پشت گوش فرستاد ... با سری زیر افتاده ، قلبی که پر از تلاطم بود و طوفانی ،

دستهای ‏عرق کرده اش رو انداخت و در هم قلاب کرد ... آهسته و پر طمئنینه ، به سمت پذیرایی و دقیقا

جایگاه فرام ‏حرکت کرد ... با صدایی زیر و آهسته و لطیف ، بله ای گفت ... ‏

فرام ، اهمی کرد و ضمن صاف کردن صداش ، از پانتی خواست جلوش بشینه ... پانتی جایی دور از دید

‏فرام ، دمپایی های رو فرشیش رو از پا درآورد و کناری ، جفت ، قرار داد ... با همون سر افکنده و قیافه ای

‏که یادآور اطاعت و معصومیت سالهای دورش بود ، پاهاش رو خم کرد و روی پا ، جلوی فرام نشست ،

قلاب ‏دستهاش رو از هم باز کرد و اونها رو از کف ، روی هر دو پاش گذاشت ... ‏

فرام چند ثانیه ای خیره نگاهش کرد ... رو به فرهاد کرد : « فرهاد ... برو اتاق میهمان ، تا من صحبتهام با

‏خانومت تموم شه ... »‏

فرهاد از روی مبل بلند شد و زیر لب چشمی گفت ... با قدمهایی آهسته و یکنواخت به سمت اتاق

کناری ‏اتاق پانتی راه افتاد ... خوب به گوشه کنار خونه پانتی ، آشنا بود ... خوب تعجبی هم نداشت ،

قبلا شب رو ‏خونه پانتی مونده بود و از حموم خونه هم ، حتی استفاده کرده بود ... ‏