دانلود رمان آریانا اثر فهیمه رحیمی
بخشی از این رمان :
شب بود و همه اهل خانه پس از خوردن شام هر یک به کار خود مشغول بودند، پدر
پای تلویزیون نشسته بود و داشت به صحبتهای گوینده که از بازگشایی مدارس و
آغاز سال تحصیلی گفتگو می کرد گوش می داد و خواهر و برادر کوچکترم داشتند
با ذوق کیف و لوازم درون آن را بین خود تقسیم می کردند و صدای مشاجره اشان
که بر سر انتخاب خط کش بود به گوش می رسید. خواهر بزرگم بچه خود را با شیشه
شیر می داد و مادر در کمد چوبی را باز کرده بود و از میان تلی از لباس
آنها را که مربوط به من بود کنار می گذاشت و زیر لب حرفهایی میزد که می
دانستم منظورش به من است اما گوش من به حرفهای او نبود. برادرم روزنامه عصر
را که با خود از اداره آورده بود مطالعه می کرد و من داشتم با چشم اتاق و
اثاث را می کاویدم تا شاید چیزی جدید ببینم یا خاطره ای را به یاد آورم اما
به نظرم رسید همه چیز عادی و یکنواخت است و حسی در من بر نمی انگیزد. حتی
گوبلنی که از غروب دریا بود و خودم آن را دوخته بودم و در قاب چوبی بالای
میز تلویزیون به دیوار آویخته شده بود حسی در من برنینگیخت و بی حوصله تر
شدم. با ورود خواهر دیگرم به اتاق که سینی چای به دست داشت و مستقیم به طرف
پدر می رفت چشمم به بسته ای افتاد که زیر بغل زده بود و تلاش می کرد که
توازن میان سینی و بسته را نگهدارد. وقتی با دقت سینی را زمین گذاشت بسته
از زیر بغلش سر خورد و در مقابل پای برادرم روی روزنامه افتاد و نظر او را
به خود جلب کرد. (نامی) سر از روی روزنامه بلند کرد و چشمش که به بسته
افتاد پرسید: _ این چیه؟ خواهرم بسته را برداشت و به طرف مادر گرفت و گفت: _
مال آریاناست مادر، لطفا این را هم بگذار توی ساک او. مادر بسته را از دست
دیانا گرفت و کمی سبک سنگین کرد و پرسید: