PDF,APK,EPUB
- نام رمان : سایه ی مرگ
- نویسنده : mojtaba_rd
- صفحات : 321
#
خلاصه رمان : شخصیت
اصلی داستان دختری به نام هستی است که دیوانه وار عاشق تحصیل و کار کردن
در خارج از کشور است. وی پس از گرفتن کارشناسی تمام سعی خود را برای پذیرش
در دانشگاه های خارج از کشور می کند و در نهایت موفق به اخذ پذیرش در
دانشگاه کانادا می شود. اما خانواده ی او با تنها فرستادن تنها دخترشان به
خارج کشور مخالفت می کنند و هستی مجبور به پذیرش شرایط خانواده ی خود که
ازدواج با پسری بود که در کانادا سکونت داشت می شود و راهی کشور کانادا می
شود و ماجراهای هیجان انگیز بسیاری در این مسیر برایش پیش می آید.
قسمتی از متن رمان : گاهی
اوقات میشه که قدر چیز هایی که داریم رو نمی دونیم. گاهی وقتا اینقدر به
خودمون فکر می کنیم که فراموش می کنیم که ممکنه یه نفر باشه و ما رو از ته
ته قلبش دوست داشته باشه. گاهی اوقات هم میشه که حتی به ذهنمون هم خطور نمی
کنه که شاید یه نفر نتونه احساساتش رو اونطوری که دلش می خواد بروز بده.
اون لحظه هستش که باید یه فکری به حال خودمون بکنیم و کمی از خود خواهی های
بچه گانمون رو به فراموشی بسپریم. داستان زندگی من از جایی شروع میشه که
دیوانه وار عاشق تحصیل و کار کردن بودم. خیلی دلم می خواست که فوق لیسانسم
رو توی یکی از کشور های خارجی بگیرم. و در نهایت توی یکی از همون کشور ها
شاغل بشم و هر چند سال یک بار به کشورم برگردم و جلوی فک و فامیل قیافه
بگیرم. این بود که با هر بدبختی که بود تونستم لیسانسم رو در رشته ی پزشکی
قانونی با معدل بالایی بگیرم. چند سالی می شد که در به در پیگیر ردیف کردن
کارام بودم تا بلکه بتونم پذیرش یکی از دانشگاههای آمریکایی رو بگیرم. و
البته موفق هم شدم. و داستان زندگی من شروع شد… با رفتن من روی صحنه همه ی
دانشجو ها و اساتید تشویقم می کردن. وقتی لوح افتخار رو از یکی از اساتید
دریافت کردم صدای تشویق بچه ها شیشه های سالن رو به لرزه در آورد. استاد به
زبان انگلیسی فارغ التحصیلی من رو تبریک گفت و دوربین ها ازم مدام عکس می
گرفتند. شرکت های زیادی به من پیشنهاد همکاری داده بودند و … در همین حال
حس کردم یه چیزی داره روی صورتم حرکت می کنه، ناگهان از خواب پریدم و جیغ
زدم که با دیدن بابا یهو ساکت شدم… بیچاره بابام از ترس ذهره ترک شد. با
دست پاچگی گفت: دخترم؟ حالت خوبه؟ من که تازه موقعیت رو درک کرده بودم گفتم
آره بابا جونم خوبم. بابا کنارم نشست و محکم منو تو بغلش گرفت و گفت:
معذرت می خوام دختر خوشگلم نمی دونستم اینطور می ترسی!!!