نویسنده میترا قلی پور
گوشی رو روی قفسه ی سینه ی بیمار گذاشتم و به صدای منظم قلبش گوش دادم.
نگاهم همزمان به پرونده ش بود.
…:خانم دکتر،حالش چه طوره؟
-: همه چی خوبه، خدارو شکر وضعیت بحرانی رو پشت سر گذاشته. به زودی به هوش میاد.
… : خدا خیرتون بده. همش رو مدیون شماییم.
لبخندی به نشونه احترام زدم و از اتاق اومدم بیرون.
می خواستم برم طرف پاویون که صدای جیغ و داد متوقفم کرد.
-: چی شده؟
پرستار: وای خانم دکتر بیاین کمک. یه مدرسه آتیش گرفته؛ کلی مصدوم آوردن.
با عجله دوییدم طرف اورژانس،مثل این که روز پر مشغله ای در پیش داشتم!
در رو آروم باز کردم و رفتم تو.
آرین باز مثل همیشه رو مبل خوابیده بود.
آخه مگه تا اتاق چقدر راهه؟
این پسره آدم به شو نیست!
لباسام رو عوض کردم و رفتم تو آشپزخونه،خسته تر از اونی بودم که بخوام یه شام مفصل درست کنم.
یه لبخند خبیثانه زدم و رفتم سراغ تخم مرغ ها.
نیمرو رو با مایتابه گذاشتم رو میز که دستم خورد به لیوان آب و کلش رو پرونده ی آرین خالی شد.
جیغ خفیفی کشیدم و تند پرونده رو برداشتم و دونه دونه کاغذ های داخلش رو رو زمین پهن کردم.
آرین: می کشمت آیدا.
با لب و لوچه آویزون نگاهش کردم.
-: ببخشید داداشی.
آرین: ای دستو پا چلفتی.
-: اصلا به من چه،می خواستی لیوانت رونذاری اون جا.
آرین: طلبکارم شدی؟
-: حالا اینا چی هست؟ مهمه؟
آرین: پرونده جدیدمه.آوردم یه نگاهی بهش بندازم.
-: به به. پس جون میده برا فضولی.
مشغول خوندنش بودم که نگاهم در