بسمِ اللهِ الرَحمنِ الرَحیم
اَلابِذکرِاللهِ تَطمَئِنَ القُلوب
(همانا بایادخدادل ها آرام میگیرد)
نام رمان:فراموشی مطلق
نویسنده:فریماه یوسفی(زهراغلامرضازاده یوسفی)
ژانر:عاشقانه|غم انگیز|اجتماعی
تعدادصفحات:۸۲
شخصیت های اصلی:کمیل|روشنا|سام|دیبا
خلاصه:
دوپسرودخترجوون به نام کمیل وروشنا که تازه باهم ازدواج کردن وزندگی عادی وپراز
عشقشون رومی گذروننداما مسئله ی اصلی اینه که موافقت ناگهانی
مادرکمیل(سروروخانم)باعث میشه تا برای روشنا معمایی ایجادشه وداستان تازه
ازهمین جا شروع میشه…
زندگیست دیگر!
گاهی پرازفراز ونشیب…
گاهی هم آرام…
گاهی کَسی کِه اصلاً اِنتظارَش رانَداشتی بِه توخَنجَرمی زَنَدو…
گاهی آنکه بَرایَت عَزیزتَرین است…
بِه خاطرنابودنَشدَن تو،
ازخودمی گذَرَد…
واین سَرنِوشتِ توست…
یِک سَرنِوشتِ تاریک!
***کّمیل***
زندگی بروقف مرادم بودوخیلی هم راضی بودم…بالاخره بعدازکلی مکافات ودردسربرای راضی کردن
مادرم، روشناداشت زنم می شد…کسی که می تونست همیشه پشتم باشه ودلگرمم کنه.
دستی به ته ریشم کشیدم ونگاهی به خودم توی آینه انداختم…اون روز برام یک روزسرنوشت ساز
بود…روزی که سرنوشت من واون به هم گره می خورد…دوسرنوشتی که وقتی کنارهم قرارمی
گرفتن، کامل می شدن!.تاساعت شِش که باید می رفتم دنبال روشنا، وقت داشتم به خاطرهمین
تصمیم گرفتم که به دوست قدیمیم، سام یه سری بزنم.
یه شلوار کتون مشکی ویه پیرهن سفیدپوشیدم وآستیناش رو بالا زدم وساعت مچیم رودستم
کردم وبعداز درست کردن موهام ازاتاقم بیرون اومدم وازپله هاپایین رفتم:
-مامان یه ساعت دارم بیرون میرم…زودبرمی گردم.
مامان-کجا میری؟
-خونه ی سام.
مامان-امروز مثلا عروسیته!.الانم دست از رفیق بازیت برنمی داری؟
-مامان جان دیگه لحظات آخر مجردیمه…بایدبه نحواحسن ازش استفاده کنم!.